دلنوشته شهید در سررسیدش ...

 

 

شکایت

 

شکایت دارم از خودم؛ از همتم شکایت دارم؛ همتم محکوم است

 

در دادگاه عقل انصاف نسبی است

 

همتم نسبت به آرمانم محکوم است

 

تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است

 

همتم نسبت به ادعایم محکوم است

 

 

قلبم مدعی حقش شده است

 

قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است

 

آری عشق قدم اولش عقل است

 

 

گاهی درونم جنگ بالا میگیرد

 

سخنم زاییده جنگ است

 

عشق طلبکار است

 

عقل طلبکار است

 

من بدهکارم

 

اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟

 

 

خدایا تو مسیر را نشانم بده.

 

تنهایی ام در این گیر و دار افزون شده است.

 

 

کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم

 

یا عقلم را سرشار از اندیشه زلال کنم

 

تا صلح درونم آرامش را به من هدیه بدهد

 

 

بار خدایا ستاره راهنمای من باش

 

حق تعالی دست خالی و دلم حالی بد دارد

 

کمکم کن.

 

 

26/11/94    ،    ساعت: 23.00